خاطرات یک خبرنگار:
داستان حرفهای که عاشقی در آن شرط نخست است
یادگرفتم خبرنگاری یعنی عشق و اصلا باید عاشق باشی تا خبرنگار شوی و همیشه از اینکه روزگاری جزء این خانواده بودم به خودم میبالم.
به گزارش خبرگزاری موج، به بهانه فرارسیدن روز خبرنگار میخواهم از کسی بنویسم که به من بهتر نوشتن را آموخت و در واقع معلم روزهای فراغت از تحصیلم بود.
کمی عقبتر برویم... روزگاری که برای بهدست آوردن استقلال مالی و روی پای خود ایستادن به دنبال کاری مناسب بودم.
مردد بودم و نمیدانستم باید به سراغ چه حرفهای بروم و روزها و روزها با سودای یافتن کاری مناسب که عاشقش باشم در خیابانها پرسه میزدم.
در یکی از روزهای اوایل مهرماه 89 با جمله انرژیبخش «خدایا به امید تو» درب حیاط خانه را بستم و خودم را به تاکسی رساندم. آنجا یکی از آشنایان را دیدم که از قضا دستی بر نوشتن داشت و گویا بعد از عکاسی حالا نشریهای را مدیریت میکرد.
وقتی از حال من و خانواده پرسید با گفتن «ای بدک نیستیم» فهمید که یک جای کار میلنگد و از من پرسید دوست داری کار کنی؟
من که انگار تمام دنیا را بهمن داده بودند بیمحابا گفتم البته که دوست دارم و با زرنگی پرسیدم البته بستگی به کارش هم دارد.
دوباره از من پرسید انشایت چطور است و با شجاعت تمام گفتم در دوران مدرسه همه انشاهایم را 20 گرفتم و از من خواست تا در نخستین فرصت به دفتر کارش بروم و در مورد همکاری با هم صحبت کنیم.
من که شور و شوق عجیبی سرتاپایم را فراگرفته بود به محض برگشتن به خانه موضوع را با مادر عزیزتر از جانم که دیگر برایمان هم مادر بود و هم پدر درمیان گذاشتم و قبول کرد فردا صبح با هم به دفتر نشریه برویم.
صبح شد و با هزار آرزو شال و کلاه کردم و با مادر به راه افتادیم. وقتی به دفتر نشریه رسیدیم یکی از دوستان دوران راهنماییام را دیدم آنجا مشغول نوشتن بود که از قضا او هم عاشق شعر و شاعری بود. خلاصه خوشحال از اینکه به بهانه کار خاطرات شیرین آن دوران را هم با هم مرور میکنیم به مادر گفتم این همان کاری است که دنبالش بودم.
همان آشنایی که گفتم از بستگان دور پدری بود، برگهای دستم داد با یک موضوع اجتماعی تا چندخط در موردش بنویسم و من هم از خدا خواسته علاوه بر آن برگه A4 دوتا برگه دیگر هم سیاه کردم و تحویلش دادم. از تکان دادن سرش فهمیدم از انشایم خوشش آمده و گفت: از فردا بیا دفتر و از آنجا بود که در دریای پرتلاطم نشریه و روزنامهنگاری زمینگیر شدم و از آن موقع تا به امروز هرچه دست و پا میزنم نه تنها به ساحل نمیرسم بلکه بیشتر غرق میشوم و البته استثناعا لذت این غرق شدن را با چیزی عوض نمیکنم.
گر چه با ورود به حرفه خبرنگاری، آن استقلال مالی که در ذهن میپروراندم نصیبم نشد ولی استعدادهایم را پیدا کردم و هر روز پروبالش میدادم تا بزرگ شود و بتواند به آسمانی پر بکشد که از بچگی آرزوی رسیدنش را داشتم.
بعد از گذشت یکسال از کار در هفتهنامه و آشنا شدن با چند و چون کار تصمیم گرفتم این حرفه را حرفهایتر دنبال کنم و با شرکت در کلاسهای معتبر و کسب مدرک دیگر میتوانستم سرم را بالا بگیرم و بگویم « من هم یک خبرنگارم».
این همکاری ادامه داشت تا اینکه فراخوان جشنواره چهارم مطبوعات و خبرگزاریها را دیدم و تصمیم به شرکت گرفتم و در سال 94 بود که متنی در غم از دست دادن زنده یاد جابر معافی بزرگوار نوشتم و به استناد این ضرب المثل که « هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند» و یاری خداوند، در قسمت تیتر با عنوان «با بُغض و اشک از فارس تا مازندران» توانستم رتبه سوم را در جشنواره بهدست آورم و این برای من که نخستینبار شرکت کرده بودم ذوق و شعفی دوچندان داشت.
بعد از آن دیگر کار در یک هفته نامه ارضایم نمیکرد و تصمیم گرفتم خودم را در یک خبرگزاری هم محک بزنم و از آنجا که کارگرزاده بودم و درد کارگران را از نزدیک لمس کرده و میشناختم کارم را شروع کردم. اوایل کمی سخت بود چرا که باید خبرها آنلاین و بهسرعت تنظیم و فرستاده میشد ولی به یاری خدا از این آزمایش هم سربلند بیرون آمدم.
روزها یکی پس از دیگری سپری شد و من هر روز چیزهای جدید یاد گرفتم. آموختم که کار در این خبرگزاری دلی است و نباید زیاد به جنبه مالیاش دل بست. اینکه باید هرچه در چنته داری با قلمت فریاد کنی تا حق کارگری تضییع نشود. اینکه از ظلم به آنان و قراردادهای سفیدامضا و نداشتن امنیت شغلیشان بگویی تا شاید فریاد قلم، گوش ناشنوای برخی مسوولان را به شنیدن وادار کند.
یادم نمیرود که دبیرم همیشه از استعدادهای خبری میگفت که در این خبرگزاری قد کشیدند ولی به لحاظ تأمین نبودن مالی، مجبور به ترکش شدند و با اینکه بغضی غریب نه در گلو بلکه در چشمانش موج میزد ولی همیشه از این موضوع خوشحال بود که فرزندانش به قلههای رفیع پیشرفت رسیدند و بزرگ شدند.
دوسالی گذشت ولی یادگرفتم خبرنگاری یعنی عشق و اصلا باید عاشق باشی تا خبرنگار شوی و همیشه از اینکه روزگاری جزء این خانواده بودم به خودم میبالم.
همه اینها را گفتم تا هم روزهای خوش و ناخوش زندگیام را ورق بزنم و هم یادی کنم از پیشکسوت رسانه مازندران که با وجود بیمهری من، مهر پدریاش هنوز بر سرما است و این روزها حال خوشی ندارد.
بله! روی سخنم با اوست! فرامرز درخشنده! با کسی که بیماری تمام وجودش را فراگرفته است ولی همچنان مقاوم و محکم ایستاده و بیماری را به سخره گرفته است.
خودش میگوید این دعای شما و کارگران است که روزهای نفسکشیدنم را طولانی کرده است و من هم میگویم دعای کارگران و خانوادههایشان، چرا که از نزدیک شاهد بودم چطور این مرد خستگی ناپذیر مدافع حقوقشان بود و به دادشان میرسید در بزنگاه مشکلات و ضایع شدن حق.
و حالا که در آستانه روز خبرنگار قرار داریم از خداوند بزرگ میخواهم تا نگاه مهربانش را نثار این خاکخورده عرصه قلم و رسانه بفرماید و دست عافیت بر سرش بکشد تا با یک یاعلی از جا برخواسته و دوباره روز از نو روزی از نو... و فاتحهای را نثار روح بزرگ مرد دیگر عرصه خبررسانی میکنم، مرحوم جابرمعافی که گرچه سعادت همکاری با این زندهیاد را در زمان حیاتش نداشتم ولی چند صباحی است که در خبرگزاری فارس و با حمایت خواهرانه و دلسوزانه همسر بزرگوارش قلم میزنم و امیدوارم توانسته باشم گوشهای از رسالت خبریام در این رسانه را انجام داده باشم.
دلنوشتهام را با این جمله معروف به پایان میرسانم که « خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار».
الهی آمین...
گزارش از مهرآسا جانعلیپور
ارسال نظر